تنها دلیل من که خدا هست و،
این جهان
زیباست،
وین حیات عزیز و گزانبهاست:
لبخند چشم توست!
هر چند با تبسم شیرینت،
آن چنان
از خویش می روم،
که نمی بینمش درست!
لبخند چشم تو
در چشم من، وجود خدا را
آواز می دهد.
در جسم من، تمامی روح حیات را
پرواز می دهد
جان مرا، _ که دوریت از من گرفته است _
شیرین و خوش،
دوباره به من باز می دهد.
تقدیم به ماه شبهام (مهسا)
به تو دست میسایم و جهان را در مییابم،
به تو میاندیشم
و زمان را لمس میکنم
معلق و بیانتها
عُریان.
میوزم، میبارم، میتابم.
آسمانام
ستارهگان و زمین،
و گندم ِ عطرآگینی که دانه میبندد
رقصان
در جان ِ سبز ِ خویش.
از تو عبور میکنم
چنان که تُندری از شب. ــ
میدرخشم
و فرومیریزم.
تقدیم به ماه شبهام (مهسا)
مهربانیت را دیده ام
نه در خواب ..
که در آبی ترین لحظه های آبی بودنت
و آمده ام که بمانم
اگر ماندن را بخواهی ...
از تو ابدیتی خواهم ساخت
که عشق ،
اول و آخرحادثه ی من و تو باشد
و دل ،
هدیه ای که همیشه در تصرف چشمانت
خواهد بود !!!..
تقدیم به ماه شبهام (مهسا)
با من بگو از عشق ای اخرین معشوق
که برای رسوایی دنبال بهونم
با بوسه ای اروم خوابم رو دزدیدی
تو شدی تعبیره رویای شبونم
من تو نگاه تو دنیامو میبینم
فردای شیرینم نازنین من
چشمای تو افسانه نیست که تموم خواب و خیالم بود
تقدیر من عشق تو شد که همیشه فکر محالم بود
شبهای تنهایی هم رنگ گیسوته
اغوشتو وا کن بانوی مهتابی
دلواپسی هامو با خنده ای کم کن
که تویی پایان تردید و بیتابی
من تو نگاه تو دنیامو میبینم
فردای شیرینم نازنین من
چشمای تو افسانه نیست که تموم خواب و خیالم بود
تقدیر من عشق تو شد که همیشه فکر محالم بود
تقدیم به ماه شبهام (مهسا)
ای صمیمی! . . . ای دوست
گاه و بیگاه لب پنجره ی خاطره ام میایی
دیدنت . . . حتی از دور
آب بر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه ی دیدار تو ام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم
دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم
و دل من . . . به نگاهی از دور
طفلکی می سازد
ای قدیمی! . . . ای خوب
تو مرا یادکنی . . . یا نکنی
من به یادت هستم
من صمیمانه به یادت هستم
دایم از خنده لبانت لبریز
دامنت پرگل باد
تقدیم به ماه شبهام (مهسا)
نهراس امید جاویدان زندگی ام. بدان که در قلب منی
اگر در ان خونابه دل چهره ی تکیده مرا دیدی
و در ان چهره قطره اشکی
بدان اشکهایم تو را میخوانند...
نمیخواهم برایم دل بسوزانی
نمیخواهم اشکهای زیبایت را نثارم کنی
تنها تو را میخواهم
اگر بیایی....
تا قیامت دست از تو بر نخواهم داشت
مگیرش از من
کنون که بسته عمر من ، به گرمی وجود او
خدای من تو را قسم ، به حرمت شکوه و غم
مگیرش از من
نیاور آن زمان که او ، به عشق تازه رو کند
نیاور ای خدا که او ، به خون من وضو کند
تب وفا شرر زند ، ز تار من به پود او
مگیرش از من
مرا از او جدا مکن ، به بحر غم رها مکن
دل پر از محبتش ، به رنج من رضا مکن
در این قفس خدایا ، تو کرده ای اسیرم
رها مکن ز بندم ، که دور از او بمیرم
مگیرش از من